alive

وبلاگ alive جایی برای زندگی

alive

وبلاگ alive جایی برای زندگی

یک داستان فانتزی

شاهزاده نفرین شده. ناجی تاریکی                     نویسنده: invulnerable 

دوباره همه چیز را بررسی کرد.این چندمین روز در طول ماه و چندمین ماه در طول سال بود. مدت زمان درازی می گذشت از زمانی که نخستین تماس ها برقرار شده بودند و از آن زمان هر روز بی نظم تر و پرخاشگر تر از روز قبل ارواح هیچگاه به این اندازه خود سر و پرخاشجو نشده بودند. تمام پیشگویی ها و تمام پیام ها حاکی از تاریکی و نابودی بی حد و مرزی بودند که در حال نزدیک شدن بود.

باز هم پشت میز خود نشست. برای چندمین بار وسایل پیشگویی خود را از درون کوله پشتی چرمی بیرون آورد و با دقت تمام آن ها را در کنار هم قرار داد و دستان خود را بر فرازشان چرخواند تا سر انجام نورهایی رقصان در اطرافش پدید آمدند.

مشوش گردیده بود. گویی ارواح رقصان او را از حادثه ای شوم مطلع می کردند. با صدایی بلند فریاد میکشید با تمام قدرتی که داشت سعی میکرد دستانش را از روی میز کنار کشد ولی ارواح به او این اجازه را نمی دادند. پس ناچار به سخنان آنها گوش میداد اما باز هم وحشت زده و نگران فریاد میکشید.

-"رهایم کنید. مرا به حال خویش بگذارید نمی خواهم از آن آگاه شوم. دور شوید ای اهریمنان دور شوید."

اما فریاد ها و التماس هایش تاثیر گذار نبودند. باز هم ارواح رقصان او را رام خویش می ساختند و در گوشش نجوا می کردند. و پس از چند ساعت سرانجام به ماوای خویش بازگشتند و او را رها کردند.

باز هم از جایش برخواست و به سمت کتاب خانه کوچک خود رفت. در کتاب ها به دنبال چیزی میگشت. به دنبال مدرکی برای تایید حرف ها و نجوا های ارواح رقصان ولی باز هم موفق نشد. از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. ماه کامل بر فراز درختان بلند می درخشید.

به بستر خود شتافت و در آن دراز کشید. با اشاره ی دست شمعدان ها را خواموش کرد و به خوابی عمیق فرو رفت.

شهر در هم فروریخته بود. سربازان نفرین شده با بدن هایی سرد و بی جان از همه جا به سمت شهر سرازیر شده بودند. نگهبانان و شهسواران بی باک در مقابل آن ها هیچ قدرتی نداشتند. جادوهای جادو گران و ساحران بر پیکر نفرین شده آن ها اثر گذار نبود. خیلی زود همگی بر روی زمین افتاده و پس از اندکی آسایش پیکر بی جانشان برمیخواست و در صف نامردگان قرار می گرفت. تمام جادو های محافظ یکی پس از دیگری توسط ساحران دوزخی خنثی میشدند. شهر در هم فرو می ریخت. خانه ها یکی پس از دیگری از میان برداشته میشدند و تمامی کشته شدگان به فرمان جادو گران دوزخی بر می خواستند و بر علیه همنوعان خویش به نبرد می پرداختند.

از خواب پرید کابوسی که او دیده بود با پیشگویی ها مطابقت داشت وهمین برای نگران کردن او کافی بود. فورا لباس هایش را به تن کرد و ردای بلند قرمز رنگی را که به چوب لباسی کنار درب خروجی آویزان بود به تن کرد و از کلبه بیرون رفت.

دیوار هایی عظیم و مرتفع با پهنایی زیاد به طوری که یک لشکر می توانست روی آن صف بایستد و برج و باروی عظیم و مرتفع مسلط به دره ای که قصر در آن قرار داشت. نگهبانان بر بالای دیوارها و در دو سمت دروازه ی عظیم شهر در حال دیدبانی بودند. صدای برخورد قطعات پولاد به کار رفته در لباس ها شان در همهمه ی مردم شهر گم میشد. در میان شهر و درست در بالای تپه ای که به دست کارگران ساخته شده بود ساختمانی سنگی و مستحکم وجود داشت و سربازان بسیاری از آن حفاظت می کردند. پلکانی از مرمر سیاه که به درب ورودی ختم می شد و در پشت آن تالاری وسیع با چهل ستون موازی در  دو سمت که در لابه لای آن ها محافظین خاموش مخفی شده بودند.

مردی مسن که ردایی از ابریشم با طرح هایی از گل رز به تن داشت در قسمت انتهایی تالار روی تختی مجلل و راحت که در آن از یشم سبز استفاده شده بود نشسته بود و در فکر فرو رفته بود.

ناگاه تلالویی از درخشش نورهایسبزآبی و سفید تالار را فرا گرفت. محافظین فورا به دور پیرمرد حلقه زدند و پیرمرد مضطرب و آشفته از جایش برخاست. به مرکز نور نگریست جایی که پیکری انسان گونه در حال شکل گرفتن بود و پساز اندکی فروپاشی و از نو شکل گرفتن حیاتی انسان گونه ازقلب نورهای مرموز بیرون آمد. محافظین از اطراف پیرمرد کنار رفتند.او را به خوبی می شناختند و می دانستند که نمی تواند خطر ساز باشد. پیرمرد پس از اندکی مکث بر تخت نشست و تازه وارد را نگریست.

تازه وارد ردای قرمزرنگ و بلند خود را از روی صورتش کنار زد و تعظیم نمود. پیرمرد با اشاره ی دست او را نزد خود خواندو تازه وارد به سمت پلکان کوتاهی که تخت بر روی آن قرار داشت حرکت کرد و بعد ازآن که در مقابل پادشاه قرار گرفت گفت:"سرورم امیدوارم مرا عفو کنید اما حضور سرزده وناگهانی من دلیلی مهم دارد."

پیرمرد بعد از آن که به خوبی تازه وارد را برانداز کرد گفت:"لازم به عذر خواهی نیست دوست من ما به ورود سرزده تو عادت داریم. حال بگو چه چیزی باعث شده تا  در این موقع از سال به اینجا بیایی و خود را به ما نشان دهی؟"

-"سرورم به تازگی خواب هایی آشفته شب های مرا فرا گرفته اند و ارواح از حوادثی تاریک و حراس انگیز خبر می دهند حوادثی که در هیچ یک از کتاب هایم قادر به یافتن پاسخ آن ها نگشته ام ..."

پادشاه کنجکاو شده بود و به دقت به حرف های تازه وارد گوش می داد. به نظر او هم این خواب ها و این پیشگویی ها عجیب بودند. و این تعجب به راحتی در چهره اش دیده می شد تعجبی که باعث اندکی نگرانی شده بود. از تازه وارد خواست تا    خواب ها را برایش تعریف کند.

-"... سربازانی شوم و حیات هایی نا آشنا که گویی از جهانی ویران شده نشات گرفته اند به سرزمین ما یورش می آورند تمامی ساحران و شهسواران را از میان می برند و اجساد آن ها را در خدمت خویش در می آورند."

پادشاه مضطرب شده بود. چیز هایی که تازه وارد از آن ها سخن می گفت مدتی بود که در افکار و خواب های پادشاه نیز مشاهده شده بودند. ازتازه وارد پرسید:"و مفهوم این پیشگویی ها چیست؟"

-"آگاهی ندارم سرورم ازاشباح کمک خواسته ام تک تک کتاب هایم را مطالعه کرده ام اما هیچ مفهوم دقیقی را نیافته ام ولی احساس من این است که خطری بزرگ سرزمین ما را و بلکه نژاد ما را تهدید میکند."

پادشاه ازتخت خود برخواست و به سمت مرکز تالار رفت.

ـ"باید معنایی دقیق تر بیابیم."

سپس بر روی دایره ای که در مرکز تالار وجود داشت ایستاد و دستان خویش را باز نمود. شروع به زمزمه ی کلماتی کرد که از پدرش آموخته بود و ناگاه حاله ای زرد رنگ اطراف نقش را احاطه کرد. پادشاه دستان خود را در هوا حرکت میداد و نقش مطابق با حرکت دستان او تغییر میکرد تا آن که طرحی ثابت ایجاد شد و بعد از آن تازه وارد از درون کیسه ای کهنه و مندرس که در زیر ردایش مخفی کرده بود اندکی گرد قرمز رنگ را بیرون آورد و به نقش پاشید سپس نظاره گر پادشاه شد.

پادشاه با چشمانی بسته در میان نقش ایستاده بود و به چیزی گوش می کرد. نجوایی که نورهای درخشان اطرافش زمزمه میکردند. اندکی بعد مشوش گردید و نقش در هم فرو ریخت. دو نفر از نگهبانان خاموش او را تا تخت همراهی کردند و بعد از اندکی نشستن به سخن آمد"آری خواب ها و پیشگویی ها چیزهایی که تو دیده ای عین حقیقت است اشباه یک نام را زمزمه میکردند: (ساوالس). گفتند او قصد شورش دارد. به زودی سپاهی عظیم از دوزخیان ما را احاطه خواهند کرد."

با شنیدن نام ساوالس تازه وارد وحشت زده شد. ساوالس خدای دوزخ بود یکی از الهه های ترد شده که سال ها پیش مطابق افسانه ها به دوزخ تبعید گشته بود. و مطابق با داستان های باستانی زمانی او بر ضد تمامی الهه های زمینی به پا می خواست و با لشکری عظیم از ساحران و عذابگران تمامی نژاد های دون را از میان بر می داشت.

تازه وارد با اندکی اضطراب به پادشاه نگریست:"پس اکنون زمان نابودی است؟" 

پادشاه در حالی که به نقش میان تالار خیره گشته بود پاسخ داد:"خیر(آراگون) اکنون زمان مقاومت است. اکنون زمانی است که باید جادوهای محافظ و نیز تمامی قدرت ساحران (زرن) را بیازماییم. اکنون زمان آن است تا نماینده ای را به جنگل های شرقی بفرستیم و از کاهنان معبد الهه ماه درخاست کمک کنیم."

آراگون به خوبی می دانست که پادشاه چه میگفت. زمان انجام کاری محال فرا رسیده بود. و این کار اتحادی میان تمامی جادوگران و جادو پیشگان بود و دشوارترین بخش آن قانع کردن رئیس مغرور کاهنان زرن بود. شخصی که به جز خود و به جز منافع  الهه ماه به چیزی فکر نمی کرد و هیچگاه حاضر به پذیرش اتحاد نبود.

ادامه دارد...

لطفا نظرات خود را بنویسید.با تشکر

اینجا alive است.


 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.